سر به هوا نیستم
اما همیشه چشم به آسمان دارم حال عجیبی است
دیدن همان آسمان که شاید تو دقایقی پیش به آن نگاه کرده ای...
بلند شو و همراه کلاغ قصه ها به خانه ام بیا
اینجا یکی از بودهای قصه
سال هاست چشم انتظار آن یکی نبود نشسته است !
مـثـل تـــار مــوهـــایـش ایـن بـــار
دوسـتـت دارم هـــایـــم را
پـشـت گـوشـش انـــداخـــت و رفــت !
با تمام مداد رنگی های دنیا به هر زبانی که بدانی یا ندانی !
خالی از هر تشبیه و استعاره و ایهام تنها
یک جمله برایت خواهم نوشت :
دوستت دارم خاص ترین مخاطب خاص دنیا !
تو تکراری ترین ” حضور ” روزگار منی
و من عجیب ؛ به آغوش تو
از آن سوی فاصله ها خو گرفته ام . . .
تنها نشستهاي
چاي مينوشي و بغض مي کني !
سيگار پشت سيگار . . .
هيچ کس تو را به ياد نميآورد !
اين همه آدم ، روي کهکشان به اين بزرگي ؛و تو حتي آرزوي يکي نبودي !
مدتهاست
چتر منطق را بر سر گرفته ام!
تا باران عشق را تجربه نکنم!
دیگر توان مقابله با
تب و لرز
برایم باقی نمانده است...
رد پاهایم را پاک می کنم
به کسی نگویید:
من روزی در این دنیا بودم.
خدایا می شود استعـــــفا دهم؟!
کم آورده ام …!
مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـارد
بـوی ِ خـاک بـلـنـد مـی شـود...
پـس چـرا ایـنـجـا بـاران کـه مـی بـارد
عـطـر خـاطـره هـا مـی پـیـچـد ؟!
دستاشو مشت کـرده بود…
پرسـیدم توی مشتت چـیه؟!
گفت : خودتـ نگـاه کن
دستاشو گرفتم و آروم باز کردم…
توی دستاش چیزی نبود!
گفتم : چیزی نیست کـه…
دستامــو که توی دستاش بود فشـــرد و گفت:
نبــود…ولی “حــالا هست”
دستام گرم شد و اون لبخند زد…
برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...
اگر چه برای تکیه کردن ...
مرا به یاد بیاور
فکر کن ، تمام ثانیه ها را بگرد
آنقدر که دستهایت عبور زمان را
لمس کنند . بگرد
میان برگ های کهنه تقویم
در ثانیه های نفس نفس
در دقیقه های
بودن و رفتن
روی خط صاف آرامش چشمانم
مرا یادت آمد؟
خوش به حال باد...
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند …
می خندم…
ساده می گیرم …
ساده می گذرم …
بلند می خندم و با هر سازی می رقصم …!
نه اینکه دلخوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدت طولانی شکستم...
زمین خوردم...
سختی دیدم...
گریه کردم و حالا ….
تنها بودم و حس تنهایی را تنها دیدم
پرسیدم :
تو که انگار با همه هستی ، پس چرا هیچ کس با تو نیست؟
با نگاهی غمگین چشم به من دوخت و گفت :
همه از من میترسند و هیچکس با من نمیماند!
منم غمگین برگشتم و سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم که ناگهان چیزی به ذهنم رسید
بیچاره دلم
با دیدنت باز هم لرزید
نمیدانست تو همان بی وفای دیروزی
بیچاره دل است
عقل ندارد
متولدین اذر
متولدین دی
متولدین بهمن
متولدین اسفند