تنها بودم و حس تنهایی را تنها دیدم
پرسیدم :
تو که انگار با همه هستی ، پس چرا هیچ کس با تو نیست؟
با نگاهی غمگین چشم به من دوخت و گفت :
همه از من میترسند و هیچکس با من نمیماند!
منم غمگین برگشتم و سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم که ناگهان چیزی به ذهنم رسید
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !